سان لایت



تمام شد. به همین سادگی. حالا من مانده بودم و یک عالمه آرزوی کالِ بر زمین افتاده. اصلا انتظارش را نداشتم که این طوری تمام بشود. یعنی فکر می کردم خدا خودش یک جوری درستش می کند. یعنی باید درستش می کرد. چون خدا بود. اصلا هست که درست کند. مطمئن بودم که این کار را می کند. ولی ظاهر قضیه این بود که همه چیز خراب شده بود. و من، انگار باخته بودم. همه چیز را. وقتی به کسی که آنها در ذهن خود داشتند فکر می کردم همه وجودم از تصور وجود چنین منی به لرزه می افتاد. باورکردنی نبود. بغض نداشتم. عجیب بود. خونسرد ایستاده بودم میان خرابه هایی که باید درستشان می کردم. باید از اول شروع می کردم. جز این راهی نداشتم. اصلا آمده بودم که درست کنم و هیچ کس یا هیچ چیز نمی توانست مانعم شود.

نمی دانم چندمین بار بود که آواره می شدم. چندمین بار بود که زمین می خوردم. فقط می دانستم صدبار دیگر همین زمین بخورم باز بلند می شوم. اما نمی خواستم کم بیاورم. من باید می ماندم تا به همه ثابت کنم آن منی که او از من ساخته، نیستم. من، نبودم. نه نبودم. تقریبا همه این موضوع را فهمیده بودند اما میان این همه آدم، تنها دو یا سه نفر بودند که حرف مرا باور کردند و پشتم ایستادند تا در سخت ترین لحظاتی که داشت جانم به لب می آمد نفسی تازه بگیرم برای یک شروع دوباره.

میان جامانده های یک جنگ تن به تن تنهایی ایستاده بودم. هیچ کس نبود. نه پدر، نه مادر، نه هیچ کس. هزاران کیلومتر فاصله. من بودم و خدایی که قرار بود مثل همیشه جای خالی همه کس و همه چیز را برایم پر کند. سخت بود. ولی می دانستم همه ماجرا به اینجا ختم نمی شود. در حالی که دلم از گرسنگی چند روزه ضعف می رفت و سرگیجه امانم را بریده بود شروع کردم. کارتن هایی را که از مغازه سرکوچه خریده بودم کنار هم چیدم و رفتم سراغ جمع کردن اسبابم. دسته دسته کتاب هایم را از روی زمین بر می داشتم و داخل کارتن ها می چیدم در حالی که مراقب بودم خیلی سنگین نشود مبادا کسی که برای بُردن آنها می آید اذیت شود - درست است که پولش را می گیرد اما یک انسان است و من حتی نیامده، مراقب حال او هم بودم. میخ ها را به آرامی از روی دیوار می کندم مبادا پوسته رنگی دیوار کنده شود و جایش بماند. دوست داشتم همه چیز را مثل روز اولش تحویل بدهم. روی پنجه پاهایم به سختی بلند می شدم و با دست آن قدر با میخ ور می رفتم تا دربیاید. قاب ها را گذاشتم توی کارتن ها. ظرف ها را جمع کردم. رختخوابم را بستم. وسایل دم دستی ام را توی ساکم گذاشتم. جارو را برداشتم و همه جا را خوب تمیز کردم. سپس، زمین را خوب تِی کشیدم. آن وقت یک گوشه ایستادم. در حالی که دستانم را به کمرم زده بودم داشتم فکر می کردم که آیا کار دیگری برای انجام دادن مانده است یا نه، که تلفن زنگ خورد. آقای فرامرزی بود.

- دخترم، نیاز نیست اسبابت را ببری انبار، من جایی پیدا کرده ام که نیاز به هزینه ندارد. مبادا غصه بخوری. انشاالله همه چیز درست می شود.

خیلی خوشحال شدم. حداقل در این شرایط که واقعا از نظر مالی، اصلا نمی توانستم هزینه های زیادی پرداخت کنم. با پشت دست اشک هایم را پاک کردم. من نباید گریه می کردم. قوی تر از این حرف ها بودم. یقین داشتم آفتاب پشت ابر نمی ماند. و یک روز همه چیز آشکار خواهد شد و آن روز، روز من خواهد بود.


سفره صبحانه را پهن کردم. مادر تازه از خواب بیدار شده بود. صدایش کردم. ناخوش احوال بود. به زحمت نیم خیز شد و در همان حال گفت:

- خیر ببینی دختر.

چیزی نگفتم. استکان چای را جلویش گذاشتم. سرش را بلند کرد و پرسید:

- پدرت کجاست؟

- بیرون.

پتو را کنار زد. روبرویم نشست.

- قرار شد هر روز صبح که بیدار می شوی لبخند بزنی. تو که می دانی خندیدنت چقدر حالم را خوب می کند.

با بغض گفت:

- آخر به کجای این زندگی دلم را خوش کنم که به خاطرش لبخند بزنم؟


در حالی که داشتم مقداری پنیر لای نان می گذاشتم تا به او بدهم گفتم:

- بالاخره زندگیست دیگر. همین وضعی که داریم هم نتیجه انتخاب های خودمان بوده.


اخمی کرد و گفت:

- دوباره صبح شد؟ باز می خواهی شروع کنی؟


لقمه نان را به دستش دادم و از جا بلند شدم.

- کجا می روی؟

- بهتر است من چیزی نگویم مادر.

- اگر حرف ناحق می زنم بگو!

- مادر! اگر انصاف داشته باشید به من حق می دهید. خودت از همه بهتر می دانی که این چیزی که ما نامش را زندگی گذاشته ایم فقط یک حالتی از زنده بودن است. هیچ چیز سرجای خودش نیست. هر روزمان به این امید سپری می شود که شاید یک اتفاقی بیفتد، یک معجره ای رخ دهد همه چیز را عوض کند. چه می دانم مثلا من یک کار خوب پیدا کنم، تو یک شبه از این وضعیت در بیایی، یا هر چیز دیگری که شکل زندگیمان را تغییر دهد.


مادر لقمه نان را با بی میلی در دهان گذاشت و با دلخوری گفت:

- اگر تو ازدواج می کردی .


نگذاشتم حرفش تمام شود:

- فکر می کنی همه مشکلات ما با ازدواج من حل می شود؟

- حداقل خاطرم از بابت دخترم راحت می شد. سفیدبخت می شدی.

نمی دانستم چطور باید این طرز فکرش را تغییر دهم. چطور باید به او بفهمانم که دیگر گذشته آن زمانی که دخترها با ازدواج سفیدبخت می شدند. حتی اگر همین حالا هم همه این طور فکر می کردند من اینگونه نبودم. کنارش نشستم. دستش را گرفتم. در حالی که به صورت چروک خورده و نحیفش نگاه می کردم دستش را گرفتم و با التماس گفتم:

- چطور دلت می آید اجازه ندهی من به آرزوهایم رسم .


اشک هایم روی گونه هایم غلتیدند.

- مادر! من باید بروم. این تنها چیزیست که در همه لحظات دارم بهش فکر می کنم و هیچ کس جز تو. جز تو مادر، نمی داند که این رفتن، چقدر می تواند شکل زندگی ما را تغییر دهد. خودت دیدی که سال ها تلاش کردم نشد. اگر دختر بودن من مانع بزرگی برای جدایی من از شماست تو خودت خوب دخترت را می شناسی. می دانی که از پس خودش بر می آید. خارج که نمی خواهم بروم. همین چند کیلومتر آن طرفتر . زود به زود هم سر می زنم. قول می دهم.


التماس می کردم:

- مادر. فقط تو می توانی پدر را راضی کنی. مثل همه مادرهای دنیا. بهش بگو که من برای همیشه نمی روم.


قطره های اشک از چشمان کم سویش سرازیر شدند و روی گونه هایش غلتیدند. در حالی که صدایش می لرزید گفت:


- من همیشه خیر تو را خواسته ام . اما می دانی که ما نمی توانیم با تو بیاییم. ما حتی نمی توانیم اگر مشکلی برایت پیش بیاید به تو سر بزنیم. اوضاعمان را که می بینی. از وقتی من و پدرت سکته کردیم یکی می خواهد عصای دست خود ما باشد آن وقت اگر اتفاقی برای تو بیفتد چطور خودمان را به تو برسانیم. می دانی چه راه دوری را انتخاب کرده ای؟ می دانی در این روزها چقدر به حضورت نیاز داریم؟ ولی دخترم. عزیز دلم. هیچ مادری حاضر نیست جگرگوشه اش را فدای خودخواهی های خودش کند. اما حالا وقت رفتن نیست. نه پولی در بساط داریم که به تو بدهیم که تا وقتی اوضاعت روبراه می شود بتوانی مشکلاتت را در آنجا حل کنی نه پای رفتن داریم که بیاییم و کنارت باشیم. شبانه روز باید دلواپس دخترمان باشیم که بلایی سرش نیاید. من می ترسم دخترم. من از تو خاطرم جمع است اما از روزگار می ترسم دخترم.

اشک هایش را با نوک انگشتانم پاک کردم:

- بیاییم گریه نکنیم، باشد؟ من اگر قول بدهم که مراقب خودم باشم و حواسم به همه چیز باشد و از شما پول نخواهم چه؟ اصلا دارم می روم که روی پای خودم بایستم. قول می دهم مادر که نگذارم هیچ مشکلی پیش بیاید و قول می دهم اگر نشد برگردم. فقط تو گریه نکن، این شکلی که رفتن ارزشی ندارد برایم، دچار عذاب وجدان می شوم و نمی توانم به کارهایی که می خواهم انجام بدهم فکر کنم. من هم نگران شما خواهم ماند اما فکر می کنم رفتن من از ماندنم بهتر باشد. بچه ها هم که هستند. آنها که هر روز به شما سر می زنند. من هم قول می دهم که هر وقت فرصت کردم به دیدنتان بیایم.

- ولی من می دانم اگر بروی دیگر هرگز برنخواهی گشت.


این را که می گفت صدایش می لرزید. در آغوشش کشیدم. آرام تر از آغوش تو مادر، مگر جایی در دنیا بوده و هست. سالهاست که ندیده امت، گفتی بر نمی گردم، فرزندت را بهتر از خودش می شناختی. به راستی چرا هرگز نشد دوباره ببینمت مادر، بوسه بر دستان لاغر و استخوانیت بزنم و بگویم فقط نفس بکش اما باش. فقط باش شاید این بار اگر بخواهم میان ماندن و رفتن انتخاب کنم ماندن را انتخاب می کردم.


تمام شد. به همین سادگی. حالا من مانده بودم و یک عالمه آرزوی کالِ بر زمین افتاده. اصلا انتظارش را نداشتم که این طوری تمام بشود. یعنی فکر می کردم خدا خودش یک جوری درستش می کند. یعنی باید درستش می کرد. چون خدا بود. اصلا هست که درست کند. مطمئن بودم که این کار را می کند. ولی ظاهر قضیه این بود که همه چیز خراب شده بود. و من، انگار باخته بودم. همه چیز را. وقتی به کسی که آنها در ذهن خود داشتند فکر می کردم همه وجودم از تصور وجود چنین منی به لرزه می افتاد. باورکردنی نبود. بغض نداشتم. عجیب بود. خونسرد ایستاده بودم میان خرابه هایی که باید درستشان می کردم. باید از اول شروع می کردم. جز این راهی نداشتم. اصلا آمده بودم که درست کنم و هیچ کس یا هیچ چیز نمی توانست مانعم شود.

نمی دانم چندمین بار بود که آواره می شدم. چندمین بار بود که زمین می خوردم. فقط می دانستم صدبار دیگر همین زمین بخورم باز بلند می شوم. اما نمی خواستم کم بیاورم. من باید می ماندم تا به همه ثابت کنم آن منی که او از من ساخته، نیستم. من، نبودم. نه نبودم. تقریبا همه این موضوع را فهمیده بودند اما میان این همه آدم، تنها دو یا سه نفر بودند که حرف مرا باور کردند و پشتم ایستادند تا در سخت ترین لحظاتی که داشت جانم به لب می آمد نفسی تازه بگیرم برای یک شروع دوباره.

میان جامانده های یک جنگ تن به تن تنهایی ایستاده بودم. هیچ کس نبود. نه پدر، نه مادر، نه هیچ کس. هزاران کیلومتر فاصله. من بودم و خدایی که قرار بود مثل همیشه جای خالی همه کس و همه چیز را برایم پر کند. سخت بود. ولی می دانستم همه ماجرا به اینجا ختم نمی شود. در حالی که دلم از گرسنگی چند روزه ضعف می رفت و سرگیجه امانم را بریده بود شروع کردم. کارتن هایی را که از مغازه سرکوچه خریده بودم کنار هم چیدم و رفتم سراغ جمع کردن اسبابم. دسته دسته کتاب هایم را از روی زمین بر می داشتم و داخل کارتن ها می چیدم در حالی که مراقب بودم خیلی سنگین نشود مبادا کسی که برای بُردن آنها می آید اذیت شود - درست است که پولش را می گیرد اما یک انسان است و من حتی نیامده، مراقب حال او هم بودم. میخ ها را به آرامی از روی دیوار می کندم مبادا پوسته رنگی دیوار کنده شود و جایش بماند. دوست داشتم همه چیز را مثل روز اولش تحویل بدهم. روی پنجه پاهایم به سختی بلند می شدم و با دست آن قدر با میخ ور می رفتم تا دربیاید. قاب ها را گذاشتم توی کارتن ها. ظرف ها را جمع کردم. رختخوابم را بستم. وسایل دم دستی ام را توی ساکم گذاشتم. جارو را برداشتم و همه جا را خوب تمیز کردم. سپس، زمین را خوب تِی کشیدم. آن وقت یک گوشه ایستادم. در حالی که دستانم را به کمرم زده بودم داشتم فکر می کردم که آیا کار دیگری برای انجام دادن مانده است یا نه، که تلفن زنگ خورد. آقای فرامرزی بود.

- دخترم، نیاز نیست اسبابت را ببری انبار، من جایی پیدا کرده ام که نیاز به هزینه ندارد. مبادا غصه بخوری. انشاالله همه چیز درست می شود.

خیلی خوشحال شدم. حداقل در این شرایط که واقعا از نظر مالی، اصلا نمی توانستم هزینه های زیادی پرداخت کنم. با پشت دست اشک هایم را پاک کردم. من نباید گریه می کردم. قوی تر از این حرف ها بودم. یقین داشتم آفتاب پشت ابر نمی ماند. و یک روز همه چیز آشکار خواهد شد و آن روز، روز من خواهد بود.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها